* داستان یک خواب *

به نام هستی بخش بخشنده

* داستان یک خواب *

به نام هستی بخش بخشنده

یه خواب چند قسمتی به اسم سرنوشت بارانی

 

به نام هستی بخش بخشنده

 

و... سلام... امیدوارم قبل از خوندن مطالب امروز مطلب قبلی رو خونده باشید تا دیگه با خاموش رنگیه من آشنا باشید و نیازی به معرفی دوباره نباشه .

این بار قصد دارم شروع کنم به تعریف یه خواب شاید 10-20  قسمتی .

 این پر احساس ترین خوابیه که دیدم امیدوارم فقط برای من این طور نباشه !!!

 

این خواب رو دو سال پیش دیدم، خوابِ  به روز و بسیار زیبایی بود متاسفانه آخرای خواب با صدای زنگ ساعت بیدار شدم و مجبور شدم آخر خواب رو از خودم بسازم. اسم بازیگرهای خوابم یادم نمیاد به همین خاطر مجبور شدم خودم به دلخواه اسمی رو براشون انتخاب کنم.

این خواب به نظرم خیلی جالب اومد چون خودم هم نقش اول و هم بعضی وقتا چشم بزرگ ( دوربین) خوابم بودم .

داستان خوابم توی یک محیط بیگانه اتفاق افتاد ( توی یک کشور دیگه ) به همین خاطر اسامی رو هم که باید انتخاب کنم باید مختص همون کشور باشه و همین کارم رو سخت می کنه .

 

داستان به زبان سوم شخصه ( دانای کل ) . امیدوارم این داستان ( سریالی ) رو دنبال کنید این چهارمین داستانیه که می نویسم ، آرزو می کنم که بتونم خوب بنویسم با وجود اینکه داستان نویسی برام خیلی مشکله .

( اگه نوشته هام ایرادی داشت به بزرگواری خودتون ببخشید ).

 

اسم داستان هست سرنوشت بارانی .

قسمت اول :                                                     

                                            ((   سرنوشت بارانی   ))

 

   با چشمان آسمانی اش به دیوارهای خاکستری که لاشه ی میله هایی سیاه را بر دوش می کشیدند خیره بود گویی سرنوشت خود را در میان آن دو رنگ جستجو می کرد .

 

   قلم از میان انگشتانش لغزید آنچنان که اشک از چشمانش می لغزید و بر روی دسته کاغذی که در مقابل داشت آرام می چکید و جز لکه ای خاکستری چیزی از خود بر جای نمی گذارد.

 

احساسی او را به نوشتن وامیداشت گویی ذهنش در اسارت قلبش بود .

 نگاهش را از دیوار برگرفت ، و قلم را محکم در دست فشرد تا برای اولین بار صفحه ای بی رنگ را با احساس خود رنگ کند .

پس شروع به نوشتن کرد :

 

                                              ( سرنوشت بارانی )

 

نوراز پشت پرده بی اجازه به داخل اتاق جهید و صورت کوچک و زیبای آلفرد را آرام قلقلک داد .

آلفرد پنجره ی چشمانش را با بی حوصلگی گشود، می دانست که امروز روز زیبایی برای او نخواهد بود .

 

 

آرام از پله ها پایین رفت ، خانه را سکوتی تلخ احاطه کرده بود ، آلفرد با خود می اندیشید که بی شک روحی خبیث در کالبد خانه دمیده است .

کسی در خانه نبود و آلفرد بی هدف اتاق ها را سرکشی می کرد و مادرش را صدا می زد به این امید که  مادرشب به خانه بازگشته باشد ، ولی با دیدن نوشته ی پدرش در کنار لیوان شیر مطمئن شد که باز هم در خانه تنهاست . قلب کوچکش دیگر طاقت دوری از مادر را نداشت ، می دانست که ممکن است دیگر هیچ وقت مادرش را در این خانه نبیند .

 ابر چشمانش می گریست و صدای هق هق کودکانه اش سکوت سرد خانه را می شکست .

به اتاقش بازگشت و ساعت ها به نقاشی هایی که با مادرش کشیده بود خیره  شد .

 ناگهان با صدای باز شدن در از جا برخاست ، پدر را دید که خسته تر از همیشه وارد خانه شد و خود را بر روی کاناپه انداخت ، در نگاهش چیزی بود که آلفرد را سخت می ترساند ، آلفرد در حالی که می لرزید جلوتر رفت  و طوری که انگار با خود زمزمه کرده باشد از پدر پرسید مادر کجاست ؟

فرانک – پدر آافرد –  با لبخندی تلخ  و با لحنی تهی از امید پاسخ آلفرد را داد .

آلفرد بر جایش میخ شده بود ، در دلش نفرت از پدر موج می زد ، در آن لحظه بود که موجی از افکار کودکانه ذهنش را احاطه کرد و او بی درنگ افکارش را عملی ساخت ...

 

ادامه ی داستان خواب – سرنوشت بارانی  - هفته ی دیگه انشاءالله

با آرزوی این که تا اینجا علاقه ی شما رو جلب کرده باشم ...

 

قربون شما – آق سیا -

 

 

 

به نام هستی بخش بخشنده

 

 

و سلامی به شیرینی شهد برنده ی زندگی !!!

 

 

دفعه ی قبل که کم لطفی کردید و هیچ نظری ندادید حقیقت دلم شکست امیدوارم این بار همون بار نباشه.

 

این دفعه می خوام از خاموش رنگیم بگم تنها کسی که توی این دنیای فانی هرگز منو ترک نمی کنه .

نمیدونم شما به خاموش رنگیتون فکر کردید یا نه .

شاید هنوز هم کسی باشه که نمی دونه خاموش رنگی چیه یا کیه ؟

هر کسی باید خاموش رنگیشو خودش پیدا کنه و من فقط می تونم بگم چه طور پیداش کنید . خاموش رنگی وقتی که شما بیدارید خوابه و وقتی بیدارید اون خوابه . همیشه رنگی و تازه است ولی بیشتر وقتا برای بیشتر افراد خاموش و بی رنگه .

 

راستش انتخاب کلمه ی خاموش رنگی ابتکار خودم بوده  شما می تونید هر اسمی رو براش انتخاب کنید مهم اینه که فراموشش نکنید .

 

خاموش رنگی هر فرد همون بعد گم شده ی وجودیشه که اگه قبل از تولد، چطور خلق شدن و کجا قرار گرفتن  رو به اختیار خودش می گذاشتن اون فرد ،  شخصیت و حتی ظاهر خاموش رنگیش رو انتخاب می کرد .

نه... نه ... منظورم این نیست که بخوای جای یکی دیگه باشی منظورم اینه که اون توئی ولی تو اون نیستی . خاموش رنگی فقط توی خواب شماست با بودن شما اون نیست و وقتی اون هست ، که شما نیستید . البته بعضی جاها که شما خودتون رو محوش می کنید شخصیت خاموش رنگی در شما ظاهر می شه ( به طور مثال هر وقت که می خواید چیزی رو خلق کنید که همه ی ذهن و احساستون رو به مبارزه می طلبه اون وقته که خاموش رنگی بیدار می شه  و به کمکتون میاد )

 

حتماً برای یک بار هم که شده دقت کردید وقتی که یک خواب می بینید دو حالت داره یا شما همون نقش اول خوابتون هستید یا این که مثل یک دوربین اتفاقات رو تعقیب می کنید .

نقش اول خواب یا دوربین همون خاموش رنگی شماست .

اگر که خاموش رنگی، نقش اول خوابتون باشه ( یعنی  ببینید که تمام جریان خوابتون حول اون می چرخه ) مطمئن باشید اون شمائید ولی با یک شخصیت و ظاهر تازه که خودتون خلقش کردید پس شما خالق خاموش رنگیتون هستید .

 

امیدوارم حالا دیگه خاموش رنگیتون رو شناخته باشید . و اما... یه چیز دیگه... می خوام که همتون یه اسم برای خاموش رنگیتون انتخاب کنید .

 شاید براتون جالب باشه من معتقدم همه ی نویسنده ها ، نقاش ها ، شعرا و...

در آثار همشون می شه شخصیت خاموش رنگیشون رو دید با این که خودشون هیچ وقت مثل خاموش رنگیشون نبودن .  

 

خاموش رنگی بعضی وقتا اطلاعاتی رو هم بهمون می ده مثل یه جور الهام ، اطلاعات و خبرهایی که هیچ ذهنیت قبلی در موردشون نداشتیم .

 

اسم خاموش رنگی من – زیبای تنها-  است . این اسم یکبار وقتی میخواستم یک قطعه ی ادبی بنویسم به ذهنم رسید و بعد دیدم که بی ربط با خاموش رنگیم نیست وتصمیم گرفتم همین اسمو براش انتخاب کنم .

 

من زیبای تنهامو به حدی دوست دارم که هیچ مرزی رو برای دوست داشنتش نمی تونم تعیین کنم بهمین خاطر اگه امکانش بود می تونستم تا یکسال بدون وقفه وصفش کنم . شانس آوردید که امکانش نیست !!!

 

این قطعه ی ادبی رو برای رفع خستگی براتون مینویسم به این امید که حوصله ای برای خوندنش براتون باقی گذاشته باشم .

برای لمس این قطعه ی ادبی سعی کنید تصور کنید از کسی متنفر شدید ( چون متوجه شدید اون کسی نیست که شما فکر می کردید ) و اون شخص باعث شده که شما خاموش رنگیتون رو خاموش رنگی اون بدونید و یواش یواش خاموش رنگیتون محو می شه و تمام فکرتون  این می شه که یک روز از عمرتون هم که مونده ازش انتقام بگیرید . ( من که بخاطر زیبای تنهام  هم که شده حالشو می گرفتم شما رو نمیدونم !!! )

 

 

 

بن بست زمان

 

( در پس هر نگاه شومت دست مرگ را می توان دید

ا ی که ،  بی خبر بر کلبه ی احساسم پا نهادی.

 

طنین صدایت چون زجه ی ابری پیر ذهن آرامم را پریشان

و سایه ات چون کابوسی خواب های رنگی ام را پاره می کند.

 

هر شب لحظه ی مرگ تو را در ذهن تکرار می کنم

و خاطرات بی رنگت را به دست سیاهی ها می سپارم تا در آن تاریکی ژرف مغروق گردند .

 

نفرین بر آن واژگان مسمومت که شکار آتش گشت

و نفرین بر آن خطوط مبهم  احساست که زیبای تنهایم را فنا کرد.

 

آری دیری است که در اندیشه ی شکار تو صیاد زمان مرا صید کرده است.

لیکن دیگر راه فراری نیست ،اینجا بن بست زمان است ! )

 

 

قبل ازاین که مطالب امروز رو اعدام کنم ( و خلاااااااااااااااااااااص ) می خواستم بگم که من دیروز درس خیلی بزرگی از استادم دکتر مهران ترکی گرفتم  و دلم نمیاد که بدون تشکر از این استاد بزرگ مطالبمو به اتمام برسونم . کاش همه قلبی به بزرگی این استاد داشتن به امید روووووووزی که همه قلباشون به وسعت اقیانوس و به زلالی قطره های شبنم باشه .

 

 

بازم مثل همیشه قربون شما - آق سیا-

نظر یادتون نره، اگه نظر ندید کار من سخت می شه !

ممنون

سلام با یک قطعه ادبی چطورید ؟


 

به نام هستی بخش بخشنده

 

   با سلام به همه ی شما عزیزان

پیشاپیش عید فطر رو به همتون تبریک می گم امیدوارم روزهای زیبا و رنگی قشنگی در انتظار تک تک شما باشه .


  
یک هفته بود که هر چی تلاش می کردم نمی تونستم یه قطعه ادبی درست و حسابی و بدون ایراد بنویسم ولی چند دقیقه ی پیش قطعه ادبی روی ذهنم حک شدکه به نظر خودم ارزش خوندن رو داره حالا تا نظر شما چی باشه ، ( البته این نوشته رو باید یک هفته پیش می نوشتم ولی خب …) امیدوارم که شما هم خوشتون بیاد اسمش هست :

<< یاد دردهای توست که دردهای مرا تسکین می دهد >> این قطعه ادبی رو به حضرت علی(ع) تقدیم می کنم که باعث می شن ما غصه های خودمون رو در مقابل اندوه این بزرگوار کوچیک ببینیم .

 

(( یاد دردهای توست که دردهای مرا تسکین می دهد ))

 

روحم به سویت پر می کشد  و در آرزوی لمس آن نگاه شیشه ای پر مهرت که زیبایی قلبت را فریاد می زند، برای ثانیه ها آرزوی مرگ خواهم کرد .

 

گاه می اندیشم که اکنون دست کوچک کدامین کودک یتیم را در دست فشرده ای، یا که با حضور نورانیت لحظه ی تلخ مرگ کدامین پیرمرد خسته را شیرین می کنی.

 

در این راه راه سیاه قفس زندگی تجسم نگاهت مرا بر قایق آزادی سوار خواهد کرد . و در این روزگار، که آسمان زمین خاکستری است خواب های آبی توست که آسمان ذهنم را رنگ  می زند .

 

گاه چشمان معصوم کودکی فقیر در زیر لاشه های ظلم  زمانه، چون تازیانه ای پیکر خسته ام را مجروح می کند و باز هم چون همیشه دردهایم را با دردهای تو تسکین
می دهم .

 

تمام افکارم را قربانی پاسخ به چراهایی بی جواب خواهم کرد، چراهایی که زیرا ندارند و می دانم که تو نیز در این اندیشه ای !!!

 

منتظر نظرات قشنگتون هستم ( تا یادم نرفته ؛ اگه دوست داشتید و منو قابل دونستید خوابهاتون رو برام بفرستید تا همه لذت ببرن- خسیس نباشید خدا رو شکر فعلاً که خواب دیدن رایگان پس تا می تونید خواب ببینید )

 

قربون شما - آق سیا -
این تصویر هم تقدیم شما