* داستان یک خواب *

به نام هستی بخش بخشنده

* داستان یک خواب *

به نام هستی بخش بخشنده

 

به نام هستی بخش بخشنده

 

سلامی به زیبایی اوج یک موج  و سلامی به زلالی برکه ای که با سنگ هایی تیره ولی رنگارنگ روشنائی تن خویش را به تو می نمایاند .

 

عذر می خوام که مدت طولانی وبلاگ رو به روز نکردم . راستیتش اعصابم زیاد سرجاش نبود ترجیح دادم که تا اعصابم سر جاش بیاد چیزی ننویسم. می پرسید چرا... خب منم می گم نپرسید!!!

بالاخره مخ ما هم خونه تکونی می خواد که البت چون من زیادی تکوندمش مدتی طول کشید تا سر جاش بیاد.

راستی شما چیکار می کنید ... خسته نباشید بهتون می گم، البت بیشتر به خانوما چون می دونم آقایون همه ی کارا رو سر هم بندی می کنن بعدشم کلی غر می زنن که بابا این شیشه ها که چیزیشون نیست، خیلی هم تمیزن تازه حالا اگه پاکم نشن چی میشه یعنی دیگه عید نمیاد و غیره و غیره .

شایدم هنوز دست بکار نشدید در اون صورت می گم ای ول.

بگذریم ... ایندفعه می خوام در مورد .. نه نه اشتباه نکنید در مورد بهار نمیگم ( اینو گفتم یاد انشاء های این فصل افتادم... یادش نه بخیر 10 سال انشاء نوشتیم و 10 تاش هم در مورد بهار بود 1 بارش زمستان ، بیچاره زمستان ، واقعاً این وسط پارتی بازی شده آخه بابا 1 بار بهار 2 بار بهار نه دیگه 500 بار بهار، وللش شما اعصاب خودتونو خرد نکنید ...!!! همه جا از این پارتی بازیا هست ، حتماً مسیحیا یا اروپاییا و مهمتر از همه  اسکیموها هم همش در مورد زمستان و برف انشاء می نویسن... در این صورت زمستان هم زیاد مظلوم واقع نشده... عجب دنیاییه )

 

گویا هنوز حدس نزدید در مورد چی می خوام حرف بزنم اشکالی نداره ( خودم می دونستم از همه مخ ترم!!! )

می خوام باران رو توصیف کنم ( غر غر نکنید اصلاً هم حدث زندنش سخت نبود) چون باران هم مال بهار هم مال زمستان، پس من از هیچ جناح چپی یا راستی ( بهار و زمستان)  دفاع نکردم (حالا گرفتید چی شد؟) (اگه نگرفتید که چی شد توصیه می کنم تو فکرش نرید)

 

باران

 

لحظه های تنهائیم را با دستان خیست لمس کردی و بی صدا اشک هایی را که بر گونه داشتم بوسیدی .

ای باران ای اسطوره ی تمام پاکی ها می دانم که قلب تو هزاران بار قلب مرا در آغوش کشیده است ولی این بی پروایی سالیان تو، قلب مرا بیش از پیش آتش می زند .

پس بسویم مشتاب که تاخت جسورانه ی تو مرا بسوی افسانه هائی قدیمی سوق می دهد ، افسانه هایی که هزاران بار اندوهناک تر از افسانه ی برفند.

 

 

امیدوارم خوشتون اومده باشه ( یه یک ماهی می شد که قطعه ی ادبی ننوشته بودم حالا که نوشتم احساس خیلی خوبی دارم، امیدوارم تونسته باشم احساسم رو به شما منتقل کنم.)

بیشتر از این مزاحم وقتتون نمی شم ، آرزو می کنم که همراه با تولد بهار راهی نو در زندگی همه ی ما متولد بشه  که با قدم گذاشتن در این راه رنگ هایی رو ببینیم که حتی- زیبای تنها- هم تا بحال چنین رنگهای زیبایی رو ندیده باشه.

 

قربون شما آق سیا

 

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
سانچو سه‌شنبه 23 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 07:35 ق.ظ http://lastword.blogsky.com

چه عجب دوباره برگشتی . بازگشت دوباره ات را تبریک میگم .موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد