* داستان یک خواب *

به نام هستی بخش بخشنده

* داستان یک خواب *

به نام هستی بخش بخشنده

ای شیطونک بلا

 

به نام هستی بخش بخشنده

 

سلامی به لطافت برگی روان در بستر رودی طلائی

 

نمی دونم تا حالا شده که دنبال چیزی بگردید ولی اونو پیدا نکنید و وقتی که دیگه براتون بودن یا نبودنش فرقی نکرد پیداش کنید .

 من وقتی که کوچولو بودم این سؤال رو از اطرافیانم می پرسیدم ( من از کودکی یه بدن بودم چسبیده به یک مخ خیلی بزرگ !!! ) ولی همه منو یه جوری از سر باز می کردن. یه شب خواب دیدم که:

شبها وقتی می خوابم شیطونک هایی که خیلی کوچولوان از خونه هاشون بیرون میان و به خاطر این که سر به سرم بذارن هر چی رو که بهش احتیاج داشتم برمی دارن و بعد که دیگه کار از کار گذشت اونو پس میارن . تازه ...دیدم که می خوان شونه قرمزم رو هم  با خودشون ببرن و اون لحظه بود که ازخواب پریدم. ( آخه شونه ام رو خیلی دوست داشتم حتی توی خواب هم اجازه نمی دادم که اونو ازم بگیرن ! )

 

حالا من چرا اینا رو به شما می گم ؟ خب دلیل داره

می خوام بعد از چند سال دوباره این سؤال رو تکرار کنم که چرا اینطوریه ؟

نمی دونم شما چند تا از این شیطونک های خیالی دارید و چند بار این اتفاق براتون افتاده ؟، شایدم اصلاً شیطونکی توی اتاق شما زندگی نمی کنه تا وسایلتون رو بی اجازه برداره ! به هر حال خوشحال می شم با شیطونک های شما آشنا بشم یا حداقل با نظراتتون !!!

 

ستاره ی کوچک یک لحظه چشمانش را گشود تا برای ثانیه ای ماه را بنگرد . ولی آن شب ماه برای لحظه ای پشت ابرها گم شد!!!

 

گردش زمانه است و کاری از دست ما برای ستاره های کوچولو بر نمیاد و بازم مثل همیشه این آسمانه که شاهد مرگ یک آرزوست .

قربون شما – آق سیا –

 

 

 

به نام هستی بخش بخشنده

 

سلام ... سلامی چو بوی خوش امتحان های میان ترم !!! . ببخشید این مدت کلی گرفتار بودم حتی اصلاً وقت نکردم جواب نظرات شما دوستان خوبم رو بدم . به بزرگی خودتون ببخشید .

امروز بی مقدمه می خوام یک لحظه تو ذهنتون یه داستان بنویسید ... نه اینکه بنویسید یه چیزی تو ذهنتون بیاد که احساس کنید به تصویری که می بینید مربوطه .

وقت توضیحات بیشتر رو ندارم چون باید برم صبحانه بخورم بعدش برم دانشگاه (  تا ساعت ۶ کلاس دارم )

تصویری رو ببینید و توی مختون ازش یه الهام بگیرید . یک کلام ختم کلام .

قربون شما آق سیا ( که کلی عجله داره)