* داستان یک خواب *

به نام هستی بخش بخشنده

* داستان یک خواب *

به نام هستی بخش بخشنده

چقدر سلام کردن رو دوست دارم...

به نام هستی بخش بخشنده

سلام... دوستای عزیزم، بعد از مدت ها تصمیم گرفتم باز به داستان یک خواب یه جوون دوباره بدم. هنوز به نیمای عزیزم خبر بازگشایی مجدد وبلاگ رو ندادم

بعد از مدتها می خوام باز بنویسم... سختمه، باورتون نمی شه اگه بگم نوعه نگارشم از یادم رفته، وقت بدین باز یادم میاد! این مدت خیلی چیزا تغییر کرده هم من عوض شدم هم نیما و هم شما... چقدر زود می گذره... عجب

از تغییراته خودمون می گم تا بعد شما از تغییرات خودتون بگین (خصوصا آق رامین که مزدوج شدن... همین جا تبریک میگم هم به سمانه خانوم هم به آق رامین... گرچه کمی دیر تبریک گفتم ولی خب از هیچی که بهتره..!) البته از میون اون همه وبلاگ مونده وبلاگ شب تولد من... همه ول کردن و رفتن

اول از نیای عزیزم، دوستی که ده ساله تو غم و شادی ها شریکمه میگم، نیما داره همدان ارشد می خونه، و معدلشم 18 و اندی شده (از اولم خرخوون بود)، ولی هنوز سر و سامون نگرفته ولی همین روزا خودم سر و سامونش می دم (اینو که بخونه فحشم میده). خدا رو شکر که سالمه و در کنار خانواده اش داره زندگی میکنه، 7 مرداد هم که بیست و سه ساله شد انشاالله که سعادتمند باشه و صد و بیست ساله شه.

منم که مثل همیشه داش سیام دیگه...! سنندج مشغول به تحصیلم الانم که دارم این پست رو می نویسم در حال آب پز شدن هستم چون کولرها خاموشن ... بیچاره من!!! خواب هام همون طور رنگی هستن با این تفاوت که از پنجم خرداد یکی اومده و خواب هامو همشو ماله خودش کرده... آره دیگه داش سیاتون نمرد و عاشق شد... (چیه نیا چرا می خندی...؟) آره می دونم از من بعید بود اصلا محال بود ولی خب چی کار کنم... دوران فراق رو سپری می کنیم به امید روزی که خدا بگه بسه دیگه بیاد اون روز وصال .. انشاالله، به امید خدا... برام دعا کنین.

شاید اگه عاشق نمیشدم، دیگه هیچ وقت داستان یک خواب رو بروز  نمیکردم.. اگه زبونم لال زبونم لال زبونم لال، خدای نکرده به عشقم نرسم باز داستان یک خواب رو ولش می کنم برای همیشه... چون ردپای عزیزم توی این وبلاگ هم دیده میشه و یادش دلم رو می لرزونه...چهار سال و نیم پیش بود .. عجب دنیائیه!

خب واسه امروز فکر کنم کافیه ... منتظرم که شما از خودتون بگین: 

                                 قربون شما آق سیا 

نظرات 2 + ارسال نظر
من جمعه 23 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 01:08 ق.ظ

زیبا

سمانه اسحاقی سه‌شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:29 ب.ظ http://samaram.blogsky.com

و من چقدر خوشحال شدم که برای شروع دوباره ی وب نوشته هایتان با خبری به این زیبایی آمدید(عشق و...) . ضمن تشکر بابت تبریکتان از طرف خودم و رامین ِ به شدت درگیرم! برایتان آرزوی کامیابی و رسیدن به خوشبختی می کنم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد