* داستان یک خواب *

به نام هستی بخش بخشنده

* داستان یک خواب *

به نام هستی بخش بخشنده

نور وحدت...

این قشنگ ترین فصل از کتاب لیلی و مجنون نظامیه... دوست داشتم قبل از رفتن واست بنویسمش (این پست رو save اش کن)... اون شب (پریشب) یکی از بزرگترین معجزه های خدا رو به چشم خودم دیدم، دیگه کار از آتش زدن پر سیمرغ و باد پیغام بر گذشته... اونشب نور وحدت رو دیدم که ذره ذره ی وجودم رو لرزوند... و من خوشبختم، که خدا این نور رو هم به قلب من و هم به قلب تو تابونده، تا یک احساس بشیم... یک روح، نه دیگه من هستم نه دیگه تو هستی... نه میتونم بگم ما هستیم(چون ضمیر اول شخصه جمعِ و من دیگه جمعی نمیبینم که بخوام بگم ما)، اینجاست که دیگه لغت و واژه کم میارم واسه توصیف و شرح اونچه بینمون اتفاق افتاد ... و در برابر وسعت این عشق و وحدتی که بهش رسیدیم فقط میتونم سکوت کنم... 

راستی قبل رفتن، حلال خواهی یادم رفت... حلالم کن وجودی که ذره ذره ی وجودم رو با آتش مقدس عشق ات شعله ور کردی. 

می سوزم از اشتیاقت ... در آتشم از فراقت 

* * *

بعد از گذشت دو سال از مرگ ابن سلام (شوهر لیلی)، لیلی به خانه ی پدر رفت و بی هیچ بیمی از مادر و پدر راز خویش را فاش کرد و غم عشق را بر همگان عیان نمود. غمگین و شرمنده در کوی و برزن رفت و آمد داشت و همه جا در جستجوی مجنون بود و به هر کس پیام میداد تا به مجنون برسد. یک شب وقتی رشته های ستارگان چون آویزه هایی از دُر و گوهر از آسمان آویزان شدند. لیلی در خلوت خویش بیدار بود و تنها چراغی در کنارش بود که نور میپاشید و سوسو میزد. او در ظاهر خطاب به چراغ شکوه میکرد، اما در باطن به درگاه خدا مینالید. آن شب تا صبح لیلی دعا کرد و لحظه ای خاموش نشد، چون صبح دمید و خورشید، آسمان را مطیع خود کرد، لیلی از زید خواست: (برو مجنون را پیدا کن، این جامه را بر او بپوشان و او را به سرای من بیاور). زید نزد مجنون رفت و به او مژده ی وصال داد.

مجنون نگاهی کرد و از عالم خیال بیرون آمد. از جای برخاست، لباسی را که لیلی فرستاده بود، بر دیده نهاد، بوسید و بعد آن را پوشید. و سپس رو به زید کرد و گفت: (باید در چشمه دوستی وضو بگیرم، آنگاه سوگ فراق را ترک کنم.)

زید به درون خانه لیلی رفت و مژده آمدن مجنون را به لیلی داد. لیلی با شنیدن این بشارت، قامت راست کرد. او با ملایمت به استقبال مجنون شتافت و چون سبزه ای که زیر پای شمشاد  قرار گیرد، خود را پیش پای آن مسافر آشنای غربت کشیده انداخت.

مجنون که دید جانش از تن بیرون آمده و کنار پایش بر زمین افتاده است، ناله ای برکشید و او نیز بر زمین افتاد. لیلی زنده بود لیکن دل و جان به مجنون سپرده بود و مجنون جان نسپرده بود اما مرده عشق معشوق بود. آنها صدای هیچکس و هیچ چیز را نمی شنیدند.

تا نیمه روز هر دو دلداده بی هوش بر زمین افتاده بودند، وقتی به هوش آمدند تا مدتی خاموش رو به روی یکدیگر نشستند. بعد لیلی با هزار شرم، مجنون را به سرای خود دعوت کرد.

تمام آن روز و سراسر شب، آن دو دلداده که هر دو عاشق و هر دو معشوق بودند، به همان وضع سر پا ماندند و ذره ذره ی وجودشان از آب زلال پر شد تا سرانجام صبح دمید و نور وحدت را برایشان به ارمغان آورد. عشقشان از خواهش های نفس پاک مانده بود.

لیلی گفت: بلبل با حضور گل نغمه سرایی میکند و بی گل خاموش است، چرا در حضور من خاموشی؟!

مجنون دهانی را که از آن آتش عشق زبانه میکشید، گشود و در پاسخ گفت: (چنین خیال کن که من در این دهان، زبان ندارم. گوینده، غریقی است در جستجو، و چون گمشده ی خویش را یافت، چیزی برای گفتگو باقی نمی ماند. در این راه، تو یافته ی منی و در حضور تو من هیچم. هر نشانی که دارم و هر تأثیری که میگذارم، همه از تأثیر تو در من است. دیگر "منی" و "مجنونی" در میان نیست. تا نفس پلید دور نرود حقیقت روح آدمی به انسان نزدیک نمی شود. افسوس که پیش از این خودم نمی توانستم مستقیم با تو تماس داشته باشم. ولی حالا که تو در کنار منی، رشته کار از دستم بیرون رفته است. اینک اگر همانند آتش از گرمای خود مرا بسوزانی، باز به تو می پیوندم و چون ماهی که از آب جدا نمیشود، از تو جدا نخواهم شد. چشمم تویی و این تویی که بر زبانم سخن جاری می سازی. همه وجودم تویی. اینجا منی و تویی وجود ندارد. در مکتب عشق دوگانگی معنی ندارد.)

ناگهان مجنون خاموش شد، بیش ازین طاقت ماندن در آنجا و گفتگویی را که به هلاکت او می انجامید نداشت. پس فریادی زد و شتابان راه دشت و صحرا در پیش گرفت.

مجنون دیگر آن مجنونی نبود که عاشق لیلی شده بود. جنون و دیوانگی او را ترک گفته و عارف به این معنا شده بود که یار در وجود  خود اوست و او طی سالها آن را در وجود لیلی می جسته است.

  

میشه نون خامه ای بود...

  

به درخت ها نگاه کنین...

بعضی آناناس، بعضی هلو و بعضیها سیب و ... هستن، به ظاهر و بافت میوه دقت کنین. بعضی از درختها میوه های سخت و بعضی درختها میوه های نرم دارن و بعضی دیگه هم میوه و هم هسته شون هردو سخته مثل سیب. ولی من متوجه شدم که درختی که هم میوه و هم هسته اش نرم باشه کم پیدا میشه.

به نظر من آدم ها هم شبیه میوه هستن و از نظر ظاهر و باطن به چهار دسته تقسیم میشن، گروهی ظاهری سخت و قلب رئوف دارن مثل آناناس، بعضی ظاهری مهربون و قلب سنگی دارن مثل هلو، گروه سوم مثل سیب میمونن، در ظاهر و باطن شبیه یه سنگ هستن ولی تعداد آدم هایی که هم در ظاهر و هم در باطن رئوف و مهربون هستن به همون اندازه ی میوه های نرم با هسته های نرم انگشت شماره. 

همه ی آدم ها وقتی بچه هستن، جز دسته چهارم محسوب میشن، هم در ظاهر و هم در باطن نرم و لطیف هستن و به همین خاطر بچه ها اینقدر تو دل برو و معصوم هستن. بچه ها مثل نون خامه ای میمونن، یه پوسته و ظاهر لطیف که با خامه ی درونشون آدم بزرگ ها رو شیفته ی خودشون میکنن.

میخوام ازتون سه سؤال بپرسم:

اول اینکه؛ شما کدوم دسته از این چهار دسته رو بیشتر دوست دارین؟

دوم؛ از کدوم دسته بیشتر بدتون میاد و دوست داشتین جز کدوم دسته بودین؟

سوم؛ شما جز کدوم دسته از چهار دسته هستین؟ (آناناس هستین یا هلو یا سیب یا جز گروه چهارم و نون خامه ای هستین؟)

و  حالا میخوام سه سوال از خودتون بپرسین:

اول؛ چه چیزی بیشتر باعث شده (مهمترین عامل) که من جز یکی از این دسته ها باشم (خودم یا اطرافیانم؟)

دوم؛ به قدرت کدوم بیشتر ایمان دارم؟ (به قدرت خودم یا اطرافیانم؟)

سوم، چطور میتونم از یه آناناس، هلو یا سیب، به یه نون خامه ای تبدیل بشم؟

به نظر من هر کسی توان اینو داره که دوست داشتنی تر از چیزی باشه که هست... اگه خودش باشه، اگه کودک درونش زنده باشه، اگه قلبش و افکارش مثل زمان تولد پاک باشه... میشه اخم نکرد و لبخند زد، میشه مهربون بود و عشق ورزید، میشه همدردی و دلسوزی کرد، میشه فداکاری کرد و بخشید... و میشه نون خامه ای بود! 

یه اس ام اس قشنگ امروز واسم فرستادن، دلم نیومد تو وبلاگ ننویسمش.

وقتی به دنیا آمدم در گوشم اذان گفتند، وقتی بمیرم برایم نماز میخوانند.

زندگی چقدر کوتاه است!

فاصله ی اذان تا نماز...

آق سیا

  

 

مهرگان، جشن دوستان و عاشقان مبارک

جشن مهرگان متعلق به فرشته بزرگ مهر است و برابر با مهرروز (شانزدهم مهر) است. این جشن فرخنده و زیبا در گذشته میان ایرانیان مقامی بسیار ‏ارجمند در حد نوروز داشت و همانگونه که ایرانیان نوروز را بواسطه پایان سرما و آغاز بهار جشن می گیرند ‏مهرگان را نیزدر نیمه سال و با پایان فصل گرما و شروع سرما جشن می گرفتند. آداب و رسوم مهرگان بسیار شبیه به نوروز است و همانطور که نوروز را ‏به پادشاه افسانه ای ایران جمشید نسبت می دهند مهرگان را نیز به فتح و پیروزی فریدون دیگر قهرمان ‏ایرانی بر ضحاک نسبت داده می شود

چنانکه از سلمان فارسی نقل است که خداوند یاقوت را در نوروز و زبرجد را در مهرگان برای زینت بندگان پدید آورد. و فضل این دو  بر ایام مانند فضل یاقوت و زبرجد است به جواهر دیگر.

مژده یارا که مهرگان آمد

جشن پیوند عاشقان آمد

فصل احساس های آبی شد

عید دل های مهربان آمد 

  

چشم...

ممنون ... هزار بار ممنون

مهربانم، دوستت دارم