دختر بچه ای را در خواب دیدم
مرا گفت: دلتنگ ات شده ام! کی پیش من می آیی؟
من هم نگاهی به ساعت خدا کردم و گفتم:
"به زودی زود..."
غروب یک روز بهاری،
صدای برخورد دانه های باران بر زمین
باد خنکی در حال وزیدن.
خاطره پنجره ای باز
و خواهری که هنوز هم دوستش دارم
با ظرف آلوچه ای در دست.
و من...
دلتنگ کودکی که گذشت
و شاد از جوانی که می گذرد
در کنار عشقی پاک.
هنوز هم باران می بارد
و من ...
هنوز هم عاشقم.