* داستان یک خواب *

به نام هستی بخش بخشنده

* داستان یک خواب *

به نام هستی بخش بخشنده

مرگ...

دختر بچه ای را در خواب دیدم

مرا گفت:  دلتنگ ات شده ام! کی پیش من می آیی؟

من هم نگاهی به ساعت خدا کردم و گفتم: 

"به زودی زود..."

هنوز هم عاشقم

غروب یک روز بهاری،

صدای برخورد دانه های باران بر زمین 

باد خنکی در حال وزیدن.

خاطره پنجره ای باز 

و خواهری که هنوز هم دوستش دارم

با ظرف آلوچه ای در دست.

و من...

دلتنگ کودکی که گذشت 

و شاد از جوانی که می گذرد 

در کنار عشقی پاک.

هنوز هم باران می بارد

و من ...

هنوز هم عاشقم.