ای ساربان آهسته ران، کارام جانم میرود وان دل که با خود داشتم، با دلستانم میرود من مانده ام مهجور از او، بیچاره و رنجور ازو گویی که نیشی دور ازو، در استخوانم میرود گفتم به نیرنگ و فسون، پنهان کنم ریش درون پنهان نمی ماند که خون، بر آستانم میرود محمل بدار ای ساروان، تندی مکن با کاروان کز عشق آن سرو روان، گویی روانم میرود صبر از وصال یار من، برگشتن از دلدار من گرچه نباشد کار کم، هر کار از آنم میرود در رفتن جان از بدن، گویند هر نوعی سخن من خود به چشم خویشتن، دیدم که جانم میرود