* داستان یک خواب *

به نام هستی بخش بخشنده

* داستان یک خواب *

به نام هستی بخش بخشنده

خدایا ما رو ببخش

نمی دانم دوستت داشتم یا نه؟ گفتـی بـرو! بـاور نکردم.امـا خشم تو٬ ساده نبود.

گفتـی برو!انگار محکم تر از همیشه بود.

مهـربانی ات رنـگ باخـت.

گفتـم:به خـاطـر یـک مـوجـود خـاکـی٬ رهـایم می کنی؟

سکـوت کـردی.گفتـی:بـرو!

فریـاد زدم:نـگاهـم کـن.نـگاهم نکـردی.نمـی دیدمت.دلم نمی خواسـت «آدمت» را هـم ببینم.تکـان می خـورد وسخـن می گفـت انـگار.

همـه بـه خـاک افتـادند و سجده اش کردنـد.

گفتـی:((جانشیـن مـن است٬خلیفـه اسـت))...

و مـن...مـن سـوختـم

به خـاک نیفتـادم.نمی توانستم بـرای یک مشـت گل زانـو بزنم.ایستـادم.مـحکـم و مقتـدرایستـادم.

گفتـی:زانـو بـزن.نتـوانـستـم.فریـاد زدم:ایـن همـان آدم خاکـی توست کـه ستـم خواهـد کرد.سرکش و طغیـانگر خـواهد شد٬تنگ چشـم و حریص٬ ناسپـاس و مجـادله گـر.این آدم توست؟...

باز سکوت...آرام زمزمه کردی:خلیفه است.

وای خلیفه٬ خلیفه٬ خلیفه٬ چقدر خندیدم!

خلیفه ای که دروغ می گوید٬ خلیفه ای که گناه می کند.خندیدم و طعنه زدم:یک خلیفه گناهکار!...

گفتـی:نخوت تـو را بلعیـده است

خندیدم! سجده نکردم! رانده شدم!

نمیدانم دوستت داشتم یا نه؟ قرن ها از آن روز میگذرد و من ساکن زمینم.

بیـن همـه ایـن آدم هـای خـاکـی تـو! بیـن همـه دروغ ها و حرص هایشـان.بین فرامـوش کاری های گاه و بی گاه و نادانی هـایشـان! بین همـان هـا کـه می خـواهنـد نبـودنت را ثـابـت کنند یا نادیده ات بگیـرند.

همـان ها کـه گـاهی٬ فقط گـاهی٬ به سراغـت می آیند.

و مـن از شوق لبــریز می شــوم!

من! ابلیس٬ فرزنـد آتش! از ذلت این عنصـر خاکـی لذت می برم.از این که امید هایت را نا امید می کنند شادی میکنم.و دلم برای لغزش هایشان پر میزند...

و تو! با همه قدرت وبزرگی ات! زیاده گویی هایشان را می بخشی٬ هنوز تـوبه می پذیری و باران می بارانی و مهربانانه سرفرازش می کنی.

عـجب از او که مـهربانی ات را می بیند و ستـم میکند

و عجب از تو که ستمش را می بینی و مهربـانـی مـی کنی...

و من هنوز از اینکه زشتی هایش را نادیده میگیری٬آتش میخورم انگار و برای نـابودی اش قسم میخورم.برای سرشکستگی اش لحظه شماری میکنم.

منم! ابلیس!

 

 

 

 

                                         نیما