* داستان یک خواب *

به نام هستی بخش بخشنده

* داستان یک خواب *

به نام هستی بخش بخشنده

باز هم حال و هوای تابستون...

چند روزیه در خاطرات کودکیم غرق شدم. با دیدن بچه‌ها توی کوچه غم رو دلم میشینه. از پشت پنجره با حسرت به دوچرخه پسرصاحبخونه نگاه میکنم و باز برمیگردم سر درسام. سرظهر خوابم برد، خواب دیدم پایانامه‌ام رو دفاع کردم و با نیما باهم رفتیم خونه، تا تابستونمون رو جشن بگیریم. نزدیکای عصر بود و همه فضای اتاقم تو خونه پدری پر از نور شده بود. خواب زیابیی بود واقعا شیرینی اون لحظه رو با تمام وجودم احساس کردم. کاش میتونستم در زمان سفر کنم و بازهم سوار دوچرخه آبی قشنگم بشم و تا دیروقت رکاب بزنم و  بعد مادرم صدام کنه که بسه بیا خونه و من بهش التماس کنم که یکم دیگه بازی کنم. دلم برای اون روزها خیلی تنگ شده. کاش نیما پیشم بود. کاش... هرچقدرم که آدم یکی رو دوست داشته باشه ولی دوری بیخبری میاره. من از احوال نیما بیخبرم، ازینکه چی داره بهش میگذره و چه احساسی داره. از ته دل دعا میکنم نیما تپلیم دکتری قبول بشه.

همسر جون امروز همش خواب بود برم بیدارش کنم گرچه میدونم خودشو به خواب زده. 

نظرات 1 + ارسال نظر
یک عدد... دوشنبه 6 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 09:08 ب.ظ http://sibetorsh.blogsky.com/

کار ما شایداین است که میان گل نیلوفر و قرن پی آواز حقیقت بدویم
[ گل]

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد