* داستان یک خواب *

به نام هستی بخش بخشنده

* داستان یک خواب *

به نام هستی بخش بخشنده

نوای سحرانگیز

به نام خدا

   
این یکی از بهترین خواب هاییه که تا حالا دیدم  وامیدوارم تونسته باشم خوب توصیفش کنم.
  
   ((قابل توجه کسانی که تند خوانیه نصرت رفتن : )) لطفاْبا دقت و آروم بخونید . ممنون   ((سیا))



  
    هنوز خورشید با چشمان چون فانوسش دل سیاه شب را پاره نکرده بود که من بی آنکه روح خویش را بیابم  از خواب برخاستم
  ، هنوزهم نوای سحرانگیزش در قلبم طنین انداز بود . گویی تمام هستی ام رادر قلبم زمزمه می کرد و مرا چون مجنونی به عشق خویش زنجیر کرده بود
.


والفبای داستان خوابم را بر صفحه ای دیگر سرمشق زدم :

 

    در دشتی یکپارچه سبز بر روی تپه ای که در زیر دستان خورشید چون کهربایی می درخشید به  دریاچه ای که با موسیقی سکوت به خواب رفته بود و دسته نورهای پاییزی خورشیدگونه هایش را سرخ کرده بودند خیره بودم.کبوتری که سفیدی پرهایش دردرخشش برگ های درختی نقره ای گم بود ،بی حرکت مرا می نگریست ،گویی دردلش رازی بود که توان گفتنش را نداشت .

 

     ناگاه  صدایی جهنمی سکوت دشت را در هم شکست ، لاشه ای از ابری سیاه خورشید را درآغوش  کشید و گردی کبودکه به دنبال اسبان سورمه ای می دوید نفس حیات را از خاک ربود.

 

     ترس با چنگال های خویش قلبم را میخراشید ، اراده ام در گرداب اگرها در حال جان سپردن بود و من مبهوت به ارابه های مرگ خیره بودم که تمام فریادها را در خود می بلعید.


  
 لحظه ای بعد آهی سرد بر لبانم نشست ، آنچه را که با عشق ساخته بودم اکنون خاکستری بر باد رفته بود  که در زیر سم پای اسبان وحشی که سوارانشان درپشت نقاب های ظلمت پنهان بودند لگد مال می شد .

 

   لحظه ای کبوتر سفید را دیدم که سراسیمه بال های به رنگ مرواریدش را در هم می کوبید،گمان کردم که او نیز چون من ترسیده است پس دستانم را به سویش داراز کردم تا شاید در میان دستانم آرام گیرد ، ولی جز شاخه ای شکسته از درخت نقره ای چیزی در میان دستانم نبود .


 
گویی روحی عظیم در حال تسخیر وجودم بود، بی درنگ شاخه را به نزدیک لبانم بردم و هر آنچه فریاد در سینه داشتم نثار آن تکه چوب نقره ای کردم .

 

   تشعشعی از نور لاشه ی ابرهای سیاه را پاره کرد و اسبانی از جنس خورشید سایه ها را در هم شکستند  و لحظه ای بعد دیگر اثری از سواران تاریکی نبود .

 

   از آن پس دیگر کبوتری در آبی آسمان هم پای باد نمی دوید ، کبوتر سفید درخت نقره ای آخرین کبوتری بود که به سوی چشمان خورشید پر کشید .

 

     هرروز با دمیدن من در تکه چوب درخت نقره ای،  حتی خاک نیز چون کبوتری سفید بسوی آسمان معراج می کرد . 

   
   زمین با رقصی موزون بسوی غروبی همیشگی در حال پرواز بود ، غروبی که صلح ابدی را با حروفی از نور بر آسمان سرزمینم حک می کرد.

 

 

   اکنون خورشید پلک هایش را گشوده و من چشم در چشم خورشید به کبوتری می اندیشم که برگی از دفتر رویاهای گاه حقیقی ام را ورق زد.

 

 

 

داستان یک خواب 

 

نظرات 4 + ارسال نظر
نيا شنبه 4 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 08:42 ب.ظ

سابوليک داش سيا
مارم توی خوابات ببين
دلت مياد تنها صفا کنی؟؟؟؟؟؟

فاطی سه‌شنبه 7 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 07:32 ب.ظ

سلام سیا جون
حالی به حولی
خوبی جیگر جون
خواب خوش

فاطی جمعه 10 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 03:46 ب.ظ

بازم اومدم خوابتو خوندم
شب خوش خوابای خوب ببینی

شادی چهارشنبه 15 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 10:57 ق.ظ

خواب خوشگلی بود....مرسی....چرا خسته ترین ها؟؟؟؟؟؟چرا این اسمو گذاشتی؟..بگذریم...به امید خوابهای مامانی تر.....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد