* داستان یک خواب *

به نام هستی بخش بخشنده

* داستان یک خواب *

به نام هستی بخش بخشنده

قسمت دوم (سرنوشت بارانی)

 

به نام هستی بخش بخشنده

 

سلامی به شیرینی شهد برنده ی زندگی !

 

 

 

  اینم از ادامه ی داستان سرنوشت بارانی :

 

سریع از پله ها بالا رفت و وارد اتاقش شد ، پنجره ای را که به حیاط پشتی باز می شد گشود ، او دیگر حاضر نبود لحظه ای بدون مادردر آن خانه باشد ، به زیر پایش نگاه کرد ، شمشادها همچون سپاه دشمن در زیر پایش صف آرایی کرده بودند و برای مبارزه لحظه شماری می کردند ، اما او تصمیمش را گرفته بود و هیچ چیز نمی توانست در مقابل اراده ی آهنین او مقاومت کند ، آرام خود را از پنجره آویزان کرد ، دستانش می لرزید ولی گویی پنجره ی اتاقش بود که از تصمیم او می ترسید .

 

خود را بر روی شمشاد ها رها کرد ، دردی سوزنده تمام وجودش را چنگ انداخت ، با دستان کوچکش پاهایش را لمس کرد ، انگشتانش مانند زمانی که با مادر جعبه ی اسباب بازی هایش را رنگ می کرد با رنگی مرموز رنگ شده بود .

ناگهان صدای پدر را شنید که او را صدا می کرد ، با تمام دردی که در پاهایش احساس می کرد از جایش برخاست و به سمت مکانی نامعلوم شروع به دویدن کرد ، پس از مدتی دویدن بر روی نیمکت یک پارک نشست خستگی و تنهایی او را به گریه وامیداشت ، اشک هایش هیچ گاه به این حد گونه هایش را نیش نمی زد .

گویی کسی در قلبش او را صدا می زد ، دوباره از جایش برخاست ، در دل آرزو کرد کاش زودتر خانه ی مادربزرگ را پیدا کند ، به اطرافش خوب نگاه کرد ، خیابان ها با آن آسمان خراش های زشت در نظرش هیولاهایی می نمودند که او در مقابل آنها احساس حقارت می کرد .

در افکارش غرق بود که ناگهان سنگینی دستی را بر شانه هایش حس کرد، قلبش از حرکت ایستاد ، سرش را به عقب برگرداند ، پیر مردی با سیمای مهربان را دید که با نگاهی متعجب به چشمان اشک آلود او خیره  بود ، پیر مرد با لحنی سرشار از محبت از او سوال کرد که چرا صورتش زخمی شده ، آلفرد لحظه ای مکث کرد با چشمان جستجوگرش به چهره ی پیرمرد نگاه کرد ، چیزی در نگاه پیرمرد بود که او را مجبور به فرار کرد .

 

در حالی که می دوید  نفس های قطعه قطعه اش را می شمرد تا نکند درراه رسیدن به مادر حتی یک نفس را هم تلف کند .

  در دلش پدر را به خاطر انتقام گرفتن از مادر سرزنش می کرد از طرفی دلش برای او می سوخت چون می دانست او شکست خورده ای است که  نمی داند با جداکردن او از مادرش هم پسر و هم همسرش را از داده است .

 

پرنده ی افکارش در حال پرواز بر آسمان شاید ها و اگر ها بود که متوجه شد  قطره هایی سرد گونه هایش را لمس کردند ، آسمان مثل چشمان آلفرد بارانی شده بود .

باران شدت گرفت ، آلفرد در حالی که رشته های باران از صورت کودکانه اش سرازیر شده بود به اطراف نگاه می کرد تا شاید پناهگاهی بیابد ، اما تنها چیزی که در اطرافش دید آدمهایی بودند که از ترس خیس شدن به داخل مغازه ها یا به زیر چترهایشان می خزیدند .

 

آلفرد بدون توجه به باران در حالی که از سرما می لرزید به راهش ادامه داد اما بعد از مدتی به این نتیجه رسید که هیچ گاه خانه ی مادربزرگ را پیدا نخواهد کرد او در شهری بزرگ با آدمهایی ناآشنا گم شده بود . وارد کوچه ای بن بست شد به دیواری خاکستری که در زیر باران سیاه می نمود تکیه داد ، هوا تاریک شده بود مانند دستانش که از سرما کبود شده بودند .

 

آلفرد با این که 10 ساله بود  ولی در خود نیروی یک مرد را احساس می کرد ، نیرویی که قلبش را احاطه کرده بود .

سرش را بر روی زانوانش گذارد تا تاریکی اطراف را نبیند ولی نوری به همان رنگ مرموز

تاریکی اطراف را در هم شکست ، در آن لحظه بود که آلفرد متوجه شد همه چیز تمام شده آنهمه تلاش و آنهمه امید . بازسرش را در میان زانوانش مخفی کرد تا دیگر چیزی نبیند .

 

 

ادامه ی داستان هفته ی بعد انشاء الله

 

                                               قربون شما آق -سیا-

 

اینم یکی دیگه از نقاشی های آنتونی کاسای ( که دیونه اشم )

 

 

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
شادی دوشنبه 5 دی‌ماه سال 1384 ساعت 05:25 ب.ظ

سلام سیا جون..ببخشی که خیلی وقته به وب سر نزدم...خودت اوضاع و احوال رو می دونی...واقعا عکس جالب و قشنگیه..سلیقت حرف نداره...دوست دارم...موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد