* داستان یک خواب *

به نام هستی بخش بخشنده

* داستان یک خواب *

به نام هستی بخش بخشنده

تولد حضرت مسیح ( کریسمس مبارک)

 

به نام هستی بخش بخشنده

 

سلام به دوستان عزیزم ، تولد حضرت مسیح رو به همه ی شما( چه مسیحی،چه مسلمان) تبریک می گم .

امیدوارم راه این  پیامبر بزرگ بعد سالها بالاخره بدرستی پبدا بشه .

 

!silent night , holy night
all is calm , all is bright
raund yon virgin mother and child
holy infact so tender and mild
sleep in heavenly peace
.sleep in heavenly peace

!silent night , holy night
shepherds first saw the light
heard resounding clear and long
:far and near the angel song
christ the saviour is here
.christ the saviour is here

!silent night , holy night
son of god,oh how bright
love is similing from thy face
peals for us the hour of grace
christ our saviour is born
christ our saviour is born

 قربون شما -آق سیا-

قسمت دوم (سرنوشت بارانی)

 

به نام هستی بخش بخشنده

 

سلامی به شیرینی شهد برنده ی زندگی !

 

 

 

  اینم از ادامه ی داستان سرنوشت بارانی :

 

سریع از پله ها بالا رفت و وارد اتاقش شد ، پنجره ای را که به حیاط پشتی باز می شد گشود ، او دیگر حاضر نبود لحظه ای بدون مادردر آن خانه باشد ، به زیر پایش نگاه کرد ، شمشادها همچون سپاه دشمن در زیر پایش صف آرایی کرده بودند و برای مبارزه لحظه شماری می کردند ، اما او تصمیمش را گرفته بود و هیچ چیز نمی توانست در مقابل اراده ی آهنین او مقاومت کند ، آرام خود را از پنجره آویزان کرد ، دستانش می لرزید ولی گویی پنجره ی اتاقش بود که از تصمیم او می ترسید .

 

خود را بر روی شمشاد ها رها کرد ، دردی سوزنده تمام وجودش را چنگ انداخت ، با دستان کوچکش پاهایش را لمس کرد ، انگشتانش مانند زمانی که با مادر جعبه ی اسباب بازی هایش را رنگ می کرد با رنگی مرموز رنگ شده بود .

ناگهان صدای پدر را شنید که او را صدا می کرد ، با تمام دردی که در پاهایش احساس می کرد از جایش برخاست و به سمت مکانی نامعلوم شروع به دویدن کرد ، پس از مدتی دویدن بر روی نیمکت یک پارک نشست خستگی و تنهایی او را به گریه وامیداشت ، اشک هایش هیچ گاه به این حد گونه هایش را نیش نمی زد .

گویی کسی در قلبش او را صدا می زد ، دوباره از جایش برخاست ، در دل آرزو کرد کاش زودتر خانه ی مادربزرگ را پیدا کند ، به اطرافش خوب نگاه کرد ، خیابان ها با آن آسمان خراش های زشت در نظرش هیولاهایی می نمودند که او در مقابل آنها احساس حقارت می کرد .

در افکارش غرق بود که ناگهان سنگینی دستی را بر شانه هایش حس کرد، قلبش از حرکت ایستاد ، سرش را به عقب برگرداند ، پیر مردی با سیمای مهربان را دید که با نگاهی متعجب به چشمان اشک آلود او خیره  بود ، پیر مرد با لحنی سرشار از محبت از او سوال کرد که چرا صورتش زخمی شده ، آلفرد لحظه ای مکث کرد با چشمان جستجوگرش به چهره ی پیرمرد نگاه کرد ، چیزی در نگاه پیرمرد بود که او را مجبور به فرار کرد .

 

در حالی که می دوید  نفس های قطعه قطعه اش را می شمرد تا نکند درراه رسیدن به مادر حتی یک نفس را هم تلف کند .

  در دلش پدر را به خاطر انتقام گرفتن از مادر سرزنش می کرد از طرفی دلش برای او می سوخت چون می دانست او شکست خورده ای است که  نمی داند با جداکردن او از مادرش هم پسر و هم همسرش را از داده است .

 

پرنده ی افکارش در حال پرواز بر آسمان شاید ها و اگر ها بود که متوجه شد  قطره هایی سرد گونه هایش را لمس کردند ، آسمان مثل چشمان آلفرد بارانی شده بود .

باران شدت گرفت ، آلفرد در حالی که رشته های باران از صورت کودکانه اش سرازیر شده بود به اطراف نگاه می کرد تا شاید پناهگاهی بیابد ، اما تنها چیزی که در اطرافش دید آدمهایی بودند که از ترس خیس شدن به داخل مغازه ها یا به زیر چترهایشان می خزیدند .

 

آلفرد بدون توجه به باران در حالی که از سرما می لرزید به راهش ادامه داد اما بعد از مدتی به این نتیجه رسید که هیچ گاه خانه ی مادربزرگ را پیدا نخواهد کرد او در شهری بزرگ با آدمهایی ناآشنا گم شده بود . وارد کوچه ای بن بست شد به دیواری خاکستری که در زیر باران سیاه می نمود تکیه داد ، هوا تاریک شده بود مانند دستانش که از سرما کبود شده بودند .

 

آلفرد با این که 10 ساله بود  ولی در خود نیروی یک مرد را احساس می کرد ، نیرویی که قلبش را احاطه کرده بود .

سرش را بر روی زانوانش گذارد تا تاریکی اطراف را نبیند ولی نوری به همان رنگ مرموز

تاریکی اطراف را در هم شکست ، در آن لحظه بود که آلفرد متوجه شد همه چیز تمام شده آنهمه تلاش و آنهمه امید . بازسرش را در میان زانوانش مخفی کرد تا دیگر چیزی نبیند .

 

 

ادامه ی داستان هفته ی بعد انشاء الله

 

                                               قربون شما آق -سیا-

 

اینم یکی دیگه از نقاشی های آنتونی کاسای ( که دیونه اشم )

 

 

 

 

یه خواب چند قسمتی به اسم سرنوشت بارانی

 

به نام هستی بخش بخشنده

 

و... سلام... امیدوارم قبل از خوندن مطالب امروز مطلب قبلی رو خونده باشید تا دیگه با خاموش رنگیه من آشنا باشید و نیازی به معرفی دوباره نباشه .

این بار قصد دارم شروع کنم به تعریف یه خواب شاید 10-20  قسمتی .

 این پر احساس ترین خوابیه که دیدم امیدوارم فقط برای من این طور نباشه !!!

 

این خواب رو دو سال پیش دیدم، خوابِ  به روز و بسیار زیبایی بود متاسفانه آخرای خواب با صدای زنگ ساعت بیدار شدم و مجبور شدم آخر خواب رو از خودم بسازم. اسم بازیگرهای خوابم یادم نمیاد به همین خاطر مجبور شدم خودم به دلخواه اسمی رو براشون انتخاب کنم.

این خواب به نظرم خیلی جالب اومد چون خودم هم نقش اول و هم بعضی وقتا چشم بزرگ ( دوربین) خوابم بودم .

داستان خوابم توی یک محیط بیگانه اتفاق افتاد ( توی یک کشور دیگه ) به همین خاطر اسامی رو هم که باید انتخاب کنم باید مختص همون کشور باشه و همین کارم رو سخت می کنه .

 

داستان به زبان سوم شخصه ( دانای کل ) . امیدوارم این داستان ( سریالی ) رو دنبال کنید این چهارمین داستانیه که می نویسم ، آرزو می کنم که بتونم خوب بنویسم با وجود اینکه داستان نویسی برام خیلی مشکله .

( اگه نوشته هام ایرادی داشت به بزرگواری خودتون ببخشید ).

 

اسم داستان هست سرنوشت بارانی .

قسمت اول :                                                     

                                            ((   سرنوشت بارانی   ))

 

   با چشمان آسمانی اش به دیوارهای خاکستری که لاشه ی میله هایی سیاه را بر دوش می کشیدند خیره بود گویی سرنوشت خود را در میان آن دو رنگ جستجو می کرد .

 

   قلم از میان انگشتانش لغزید آنچنان که اشک از چشمانش می لغزید و بر روی دسته کاغذی که در مقابل داشت آرام می چکید و جز لکه ای خاکستری چیزی از خود بر جای نمی گذارد.

 

احساسی او را به نوشتن وامیداشت گویی ذهنش در اسارت قلبش بود .

 نگاهش را از دیوار برگرفت ، و قلم را محکم در دست فشرد تا برای اولین بار صفحه ای بی رنگ را با احساس خود رنگ کند .

پس شروع به نوشتن کرد :

 

                                              ( سرنوشت بارانی )

 

نوراز پشت پرده بی اجازه به داخل اتاق جهید و صورت کوچک و زیبای آلفرد را آرام قلقلک داد .

آلفرد پنجره ی چشمانش را با بی حوصلگی گشود، می دانست که امروز روز زیبایی برای او نخواهد بود .

 

 

آرام از پله ها پایین رفت ، خانه را سکوتی تلخ احاطه کرده بود ، آلفرد با خود می اندیشید که بی شک روحی خبیث در کالبد خانه دمیده است .

کسی در خانه نبود و آلفرد بی هدف اتاق ها را سرکشی می کرد و مادرش را صدا می زد به این امید که  مادرشب به خانه بازگشته باشد ، ولی با دیدن نوشته ی پدرش در کنار لیوان شیر مطمئن شد که باز هم در خانه تنهاست . قلب کوچکش دیگر طاقت دوری از مادر را نداشت ، می دانست که ممکن است دیگر هیچ وقت مادرش را در این خانه نبیند .

 ابر چشمانش می گریست و صدای هق هق کودکانه اش سکوت سرد خانه را می شکست .

به اتاقش بازگشت و ساعت ها به نقاشی هایی که با مادرش کشیده بود خیره  شد .

 ناگهان با صدای باز شدن در از جا برخاست ، پدر را دید که خسته تر از همیشه وارد خانه شد و خود را بر روی کاناپه انداخت ، در نگاهش چیزی بود که آلفرد را سخت می ترساند ، آلفرد در حالی که می لرزید جلوتر رفت  و طوری که انگار با خود زمزمه کرده باشد از پدر پرسید مادر کجاست ؟

فرانک – پدر آافرد –  با لبخندی تلخ  و با لحنی تهی از امید پاسخ آلفرد را داد .

آلفرد بر جایش میخ شده بود ، در دلش نفرت از پدر موج می زد ، در آن لحظه بود که موجی از افکار کودکانه ذهنش را احاطه کرد و او بی درنگ افکارش را عملی ساخت ...

 

ادامه ی داستان خواب – سرنوشت بارانی  - هفته ی دیگه انشاءالله

با آرزوی این که تا اینجا علاقه ی شما رو جلب کرده باشم ...

 

قربون شما – آق سیا -