* داستان یک خواب *

به نام هستی بخش بخشنده

* داستان یک خواب *

به نام هستی بخش بخشنده

خوابی از جنس نور

(( به نام خدا ))

 

سلام به شما دوستان عزیزم ، دلم نیومد توی این ایام که دل شیعیان خسته تر از همیشه است چیزی ننویسم .

واین قطعه ی ادبی رو تقدیم می کنم به حضرت فاطمه ی زهرا (س) به این امید که شاید لطفی کنن و به خوابمون بیان.

 

با پایی در زنجیر خاک ،بر زمینی داغ نشسته ام به این امید که بازگردی .

نگاهم به امواجی است که افسار گسیخته بسوی صخره ها می تازند

آنگاه است که به خود می نگرم ،به آن زنجیری که مرا اسیر این خاک کرد.

 

شب چادر سیاهش را بر سر زمین کشیده است ، و من در خوابی دروغین باز به تو می اندیشم ، که چگونه غروب چشمانت خورشید نگاهم را ربود.

 

بوی عطر یاست هنوز هم ذهنم را نوازش می دهد.و آنگاه که روشنایی وجودت ، سایه ی تنهاییم را لمس می کند ، ابرهای چشمانم خواهند بارید ،

افسوس که سردی آهم قطره های بلورین احساسم را منجمد خواهد کرد.

 

قلب ساحل،از دوری امواج هر لحظه می تپد و امواج ،گویی به سویش پر می کشند.

ولی قلب من در نبود تو دیگر نمی تپد، چرا چون موج بسویم نمی شتابی.

 

 

                

 

خواب/مرگ/زمان

به نام خدا

 

((سلامی به پاکی چشمان کودکی که به آسمان می نگرد))

 

 

ببخشید اگه نتونستم به قولم عمل کنم و زود زود وبلاگ خودتونو به روز کنم.

از این به بعد وقت بیشتری دارم و سعی می کنم مثل آلوریک سر حرفم بمونم .

نیا خان که خودشو کنار کشیده (فعلاً) منم که باید جورشو بکشم . چه میشه کرد نیاست دیگه !!!


قبل از هر چیز در مورد سوال شادی خانوم که پرسیدن چرا
khastetarinha :


علتش این بوده که من وقتی می خواستم عنوان وبلاگ رو انتخاب کنم هر اسمی رو که می نوشتم قبلاً انتخاب شده بود ، منم خسته شدم اسمشو گذاشتم خسته ترین ها .

 

این دفعه خوابی تعریف نمی کنم  می خوام چیزایی بنویسم که مثل همیشه دونستنش ضرر نداره .


1.
 قسمتی از نوشته های شکسپیر توی کتاب مشهورش اhamlet (که شخصاً خیلی دوستش دارم ) . البته زحمت ترجمش با خودتونه ( چی شد به همین زودی جا زدید ) تابستونه و چیزی که زیاده وقت .به طور حتم این جملات به گوش همتون آشناست (بیشتر از این حاشیه نمی رم ) فقط دو نکته:


 
 الف)قسمت ایی که زیر اونا خط کشیدم واقعاً زیبا هستن ،پیشنهاد میکنم از دستشون ندید .


 
ب)
اگه جاهایی شو نتونستید معنی کنید نا امید نشید، آخه بعضی کلماتش مربوط به زمان قدیم که الان استفاده نمی شه .

 

Here is Hamlet's most famous speech :

 

To be, or not to be, aye, there's the point,
To die, to sleep, is that all? Aye, all.
No, to sleep, to dream, aye merry, there it goes,
For in that dream of death, when we awake,
And borne before an everlasting Judge
,
From whence no passenger ever returned,
The undiscovered country, at those sight
The happy smile, and the accursed damned.
But for this, the joyful hope of this,
Who'd bear the scorns and flattery of the world,
Scorned by the right rich, the rich cursed of the poor?
The widow being oppressed, the orphan wronged,
The taste of hunger, or a tyrant's reign,
And thousand more calamities besides,
To grunt and sweat under this weary life,
When that he may his full quietus make,
With a bare bodkin? Who would this endure,
But for a hope for something after death?
Which puzzles the brain, and doth confound the sense,
Which makes us rather bear those evils we have,
Than fly to others that we know not of.
Aye that, oh this conscience makes cowards of us all.

 

 

2.از عقایدم می نویسم(در مورد زمان و مرگ ) به این امید که خوشتون بیاد و به خاطر موضوعی که انتخاب کردم کلیک موستون رو روی close نبرید .

 

 

همه ی ما انسان هستیم و هر انسانی افکار مخصوص خودش رو داره با این وجود ذهن هر فرد نسبت به افکار دیگران کنجکاو ه . (احساس می کنم شما هم همین عقیده رو دارید ) . من عقیدمو در مورد بعضی حقیقت ها می گم ، خوشحال می شم اگه شما هم عقایدتون رو بگید ( اون موقع من دیگه یک پر حرف نیستم ).

 

من _سیا_ مثل همه ی مسافرای غریب  این کره ی خاکی فضایی رو اشغال کردم که بعد از مرگم این فضا رو هم از دست میدم ولی بر خلاف بعضی ها که می رن و اسمشون رو هم با خودشون می برن من میخوام اگه شده حتی روی همین تیکه فضایی که الان در اختیار دارم اسم خودم رو حک کنم  و حک هم خواهم کرد.

 

به نظر من نیاز جهان به انسان مثل برگ های یک درخته که به تن شاخه ها چسبیده و درخت ساده لوح برخلاف نیازش وقتی سردش میشه لباسش رو از تنش در میاره (شاید احساس میکنه لباسش دمده شده).


همه ی ما تا حدی متوجه شدیم که تقریباً 70 درصد کسانی که توی این دنیای پر حرف ، حرف حسابی برای گفتن دارن ، اگه خیلی شانس بیارن حرفشونو می زنن بعد زمین اعصابش خرد می شه و اونا رو از میزه گردی که تشکیل داده میندازه بیرون و یا بعضی دیگه که بدشانس هستن و یه جورایی تو ذوق می زنن قبل از این که حرفی بزنن از میزه گرد اخراجن .
 نه ، نه ….. زود قضاوت نکنید منظورم زمین خاکی نبود . تقصیر کار  اون ایی هستن که دور این میزه گرد نشستن .

 

شاید به خودتون بگید ای بابا این یکی قاط نزده بود که حالا اینم ….


دلیل این که این نوشته های (شاید کسل آور ) رو نوشتم این بود که بگم همیشه برای حرفای دیگران ارزش قائل باشیم و بخوایم که عقایدشون رو درک کنیم . حتی اگه حرفه یه بچه ی 4 ساله باشه ( در این صورت ما انسانی متفاوت نسبت به انسان های قبل از خودمون خواهیم بود ) . بیاید سعی کنیم  جلوتر از زمان حرکت کنیم  کسی که عقب تر از زمان خودش حرکت می کنه کاملاً واضحه که عقب مونده اس  و کسی هم که همزمان با زمان حرکت می کنه با دیگران متفاوت نیست .خسته شدید !  نه ...............

 

 

 

3.   فکر کنم بهتره بیشتر از این پر حرفی نکنم و با چند جمله ای از (( لرددانسنی)) در کتاب معروف  (دختر شاه پریان)  نوشتمو به پایان برسونم . با آرزوی این که روی کلمه کلمه اش فکر کنید (لرد دانسنی از اون دسته آدمایی بوده که شانس آورده و تقریباً بقیه درک اش کردن .)

 

 

(( چنین است که نور، جنگل را می رویاند و جنگل زغال می سازد و زغال نور پس می دهد ، چنین است که رودها دریا را پر می کنند ، و دریا آب را به درون رودها می فرستد ، چنین است که همه چیز آنچه را می گیرد، پس می دهد ، حتی مرگ .))

 

 

 

منتظر نظراتتون هستم (در ضمن خوشحال میشم برام ایمیل بفرستید)


((سیا))

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوای سحرانگیز

به نام خدا

   
این یکی از بهترین خواب هاییه که تا حالا دیدم  وامیدوارم تونسته باشم خوب توصیفش کنم.
  
   ((قابل توجه کسانی که تند خوانیه نصرت رفتن : )) لطفاْبا دقت و آروم بخونید . ممنون   ((سیا))



  
    هنوز خورشید با چشمان چون فانوسش دل سیاه شب را پاره نکرده بود که من بی آنکه روح خویش را بیابم  از خواب برخاستم
  ، هنوزهم نوای سحرانگیزش در قلبم طنین انداز بود . گویی تمام هستی ام رادر قلبم زمزمه می کرد و مرا چون مجنونی به عشق خویش زنجیر کرده بود
.


والفبای داستان خوابم را بر صفحه ای دیگر سرمشق زدم :

 

    در دشتی یکپارچه سبز بر روی تپه ای که در زیر دستان خورشید چون کهربایی می درخشید به  دریاچه ای که با موسیقی سکوت به خواب رفته بود و دسته نورهای پاییزی خورشیدگونه هایش را سرخ کرده بودند خیره بودم.کبوتری که سفیدی پرهایش دردرخشش برگ های درختی نقره ای گم بود ،بی حرکت مرا می نگریست ،گویی دردلش رازی بود که توان گفتنش را نداشت .

 

     ناگاه  صدایی جهنمی سکوت دشت را در هم شکست ، لاشه ای از ابری سیاه خورشید را درآغوش  کشید و گردی کبودکه به دنبال اسبان سورمه ای می دوید نفس حیات را از خاک ربود.

 

     ترس با چنگال های خویش قلبم را میخراشید ، اراده ام در گرداب اگرها در حال جان سپردن بود و من مبهوت به ارابه های مرگ خیره بودم که تمام فریادها را در خود می بلعید.


  
 لحظه ای بعد آهی سرد بر لبانم نشست ، آنچه را که با عشق ساخته بودم اکنون خاکستری بر باد رفته بود  که در زیر سم پای اسبان وحشی که سوارانشان درپشت نقاب های ظلمت پنهان بودند لگد مال می شد .

 

   لحظه ای کبوتر سفید را دیدم که سراسیمه بال های به رنگ مرواریدش را در هم می کوبید،گمان کردم که او نیز چون من ترسیده است پس دستانم را به سویش داراز کردم تا شاید در میان دستانم آرام گیرد ، ولی جز شاخه ای شکسته از درخت نقره ای چیزی در میان دستانم نبود .


 
گویی روحی عظیم در حال تسخیر وجودم بود، بی درنگ شاخه را به نزدیک لبانم بردم و هر آنچه فریاد در سینه داشتم نثار آن تکه چوب نقره ای کردم .

 

   تشعشعی از نور لاشه ی ابرهای سیاه را پاره کرد و اسبانی از جنس خورشید سایه ها را در هم شکستند  و لحظه ای بعد دیگر اثری از سواران تاریکی نبود .

 

   از آن پس دیگر کبوتری در آبی آسمان هم پای باد نمی دوید ، کبوتر سفید درخت نقره ای آخرین کبوتری بود که به سوی چشمان خورشید پر کشید .

 

     هرروز با دمیدن من در تکه چوب درخت نقره ای،  حتی خاک نیز چون کبوتری سفید بسوی آسمان معراج می کرد . 

   
   زمین با رقصی موزون بسوی غروبی همیشگی در حال پرواز بود ، غروبی که صلح ابدی را با حروفی از نور بر آسمان سرزمینم حک می کرد.

 

 

   اکنون خورشید پلک هایش را گشوده و من چشم در چشم خورشید به کبوتری می اندیشم که برگی از دفتر رویاهای گاه حقیقی ام را ورق زد.

 

 

 

داستان یک خواب