* داستان یک خواب *

به نام هستی بخش بخشنده

* داستان یک خواب *

به نام هستی بخش بخشنده

سلام دوباره

ممنون از این همه لطفت ، خودمم میدونم که چقدر خوبم . فقط موندم که چرا به جای اینکه عاشق من بشی عاشق ......... شدی؟؟؟(خودپسندی مردادی بود)

قربونت برم ، رفیقم ، عزیزم ، داداشم من که کاری نکردم

مگه میشه چشمای خیس تو رو ببینم و چشمام بارونی نشه؟

مگه میشه غصه­هاتو بدونم و دلم  پر از غصه نشه؟

مگه میشه تنها باشی و من نیام کنارت؟

سیا جونم تو بهترین رفیقمی؛ 10 سال از 23 سالی رو که زندگی کردم با تو گذروندم ( خیلیه ها!!!)

تو یه تکه از وجودمی ، هر کاری هم که برات بکنم بازم کمه

حتی حاضرم که کوه بیستون رو به جای تو و فرهاد از ریشه بکنم

ای کاش واقعا می تونستم کمکت کنم

ای کاش می تونستم کاری کنم که به عشقت برسی

ای کاش عشقت رو میدیدم و خیلی ببخشیدااا.... حالشو میگرفتم تا بدونه که چقدر دلم از دستش خونه  و دیگه اذیتت نکنه

داداش سیای من تو سپیدترین و عاشق ترین قلب دنیارو داری اگه عشقت اینو فهمید و قدرتو دونست که مبارکه ، ولی اگه نخواست بدونه همون بهتر که .....

دعا میکنم  به آرزوهات برسی تا مثل قبل شادی رو تو چشمات ببینم

                                                              

 

                                                                                                نیما

رفیق شفیقم ممنون

به نام هستی بخش بخشنده

سلام...

همیشه بین خانواده و دستام به بدقولی مشهور بودم و از یه چیز هم متنفرم و اونم بدقولیه!!!

با اینکه گفته بودم اگه به عشقم نرسم دیگه هیچ وقت داستان یک خواب رو بروز نمیکنم ولی چون بدقولم زیر قولم می زنم و باز به روزش میکنم. چون فراموش کرده بودم که این وبلاگ ماله نیما هم هست. و امیدوارم که روزی به عشقم برسم و امیدوارم خیلی خیلی خیلی طول نکشه.

واقعا از روی شرم نمی تونم تو چشم خانواده و دوستام نگاه کنم. این همه لطف رو چطور میتونم جبران کنم...؟!

هیچ وقت فراموش نمیکنم که توی بحرانی ترین دوران زندگیم عزیزانم مثل همیشه تنهام نذاشتن. و من اینو وظیفه خودم دونستم که بیام اینجا و از هر پنج نفرشون تشکر کنم. (پدرم، مادرم، خواهرم، دوست خوب جنوبی ام موسوی و رفیق شفیقم نیما). و هرگز هرگز هرگز هرگز از یاد نمی برم چشمایی رو که با چشمای من بارونی شدن و تک تک این اشک هایی رو که بخاطر غم من روی زمین ریختن رو از زمین بر میدارم و توی قلبم می ریزم تا یادم بمونه که خداوند همیشه بهترین ها رو در کنارم قرار داده.

خوشحالم که در تمام طول زندگیم همیشه درست انتخاب کردم و دوستان من بهترین همراهای من بودن. و من از همشون ممنونم. که توی این سردرگمی که دچارش شدم لااقل کمکم کردن که خودمو گم نکنم. از صمیم قلب همشون رو دوست دارم و ازشون ممنونم. ولی امیدوارم که در مورد کسی که دوستش دارم زود قضاوت نکنن.

از عشقم هم ممنونم چون میدونم در خفا برام دعا میکنه و محبت هاشو دورادور حس میکنم. ولی دوست داشتم اونم تو این جمع پنج نفره بود و اونوقت شش نفر می شدیم که قلبامون فقط برای همدیگه می تپید. دوست داشتم اونم دیشب با من به ماه و تک ستاره نگاه میکرد، دوست داشتم اونم با ما می خندید، کاش ... کاش... کاش

ولی امروز متوجه شدم که همون لحظه هایی که من به ماه و ستاره نگاه کردم اونم به وبلاگم نگاه کرده بود...!

وقتی دوست جنوبی ام از سنندج پا شد دو روزاومد پیشم شکه شدم و وقتی نیما برعکس همیشه ناپرهیزی کرد و باهامون اومد طاقبستان اونم تا ساعت یک و نیم شب از تعجب چشمام در اومد و واقعا خدا رو شکر میکنم که توی زندگیم این همه دلسوز دارم. و بیشتر از خدا ممنونم که از همه دلسوزتره ...

امشب به نیما گفتم "تا چند سال پیش زندگیمون چقدر راحت بود، هرچقدر جلو میریم سخت تر و سخت تر میشه"

دعا میکنم به حق این ماه عزیز، همه شاد باشن و از زندگیشون لذت ببرین

نیما جان بخاطر همه چیز ممنون. خیلی دوست دارم خیلی... تو بهترین دوستم هستی و خواهی بود.

خدا خیلی  دوست داره چون بنده های خدا هم دوست دارن. الهی فدات شم، بمیرم ولی هیچوقت غمگین نبینمت. شاد باشی و امیدوار و هرگزم این شکلی که من عاشق شدم عاشق نشی...

قربون شما- داش سیای سیا تر از همیشه

چقدر سلام کردن رو دوست دارم...

به نام هستی بخش بخشنده

سلام... دوستای عزیزم، بعد از مدت ها تصمیم گرفتم باز به داستان یک خواب یه جوون دوباره بدم. هنوز به نیمای عزیزم خبر بازگشایی مجدد وبلاگ رو ندادم

بعد از مدتها می خوام باز بنویسم... سختمه، باورتون نمی شه اگه بگم نوعه نگارشم از یادم رفته، وقت بدین باز یادم میاد! این مدت خیلی چیزا تغییر کرده هم من عوض شدم هم نیما و هم شما... چقدر زود می گذره... عجب

از تغییراته خودمون می گم تا بعد شما از تغییرات خودتون بگین (خصوصا آق رامین که مزدوج شدن... همین جا تبریک میگم هم به سمانه خانوم هم به آق رامین... گرچه کمی دیر تبریک گفتم ولی خب از هیچی که بهتره..!) البته از میون اون همه وبلاگ مونده وبلاگ شب تولد من... همه ول کردن و رفتن

اول از نیای عزیزم، دوستی که ده ساله تو غم و شادی ها شریکمه میگم، نیما داره همدان ارشد می خونه، و معدلشم 18 و اندی شده (از اولم خرخوون بود)، ولی هنوز سر و سامون نگرفته ولی همین روزا خودم سر و سامونش می دم (اینو که بخونه فحشم میده). خدا رو شکر که سالمه و در کنار خانواده اش داره زندگی میکنه، 7 مرداد هم که بیست و سه ساله شد انشاالله که سعادتمند باشه و صد و بیست ساله شه.

منم که مثل همیشه داش سیام دیگه...! سنندج مشغول به تحصیلم الانم که دارم این پست رو می نویسم در حال آب پز شدن هستم چون کولرها خاموشن ... بیچاره من!!! خواب هام همون طور رنگی هستن با این تفاوت که از پنجم خرداد یکی اومده و خواب هامو همشو ماله خودش کرده... آره دیگه داش سیاتون نمرد و عاشق شد... (چیه نیا چرا می خندی...؟) آره می دونم از من بعید بود اصلا محال بود ولی خب چی کار کنم... دوران فراق رو سپری می کنیم به امید روزی که خدا بگه بسه دیگه بیاد اون روز وصال .. انشاالله، به امید خدا... برام دعا کنین.

شاید اگه عاشق نمیشدم، دیگه هیچ وقت داستان یک خواب رو بروز  نمیکردم.. اگه زبونم لال زبونم لال زبونم لال، خدای نکرده به عشقم نرسم باز داستان یک خواب رو ولش می کنم برای همیشه... چون ردپای عزیزم توی این وبلاگ هم دیده میشه و یادش دلم رو می لرزونه...چهار سال و نیم پیش بود .. عجب دنیائیه!

خب واسه امروز فکر کنم کافیه ... منتظرم که شما از خودتون بگین: 

                                 قربون شما آق سیا